«شاگردی یک ریاضیدان» زندگینامهی خودنوشت آندره ویل است. زمانی که در دانشکدهی ریاضی بودم نام او را به عنوان یکی از چهرههای مهم مکتب بورباکی شنیده بودم. ولی اینکه کتاب را به دست گرفتم و علیرغم مشغلهی فراوان در چهار نشست خواندم با دو انگیزه بود: یکی آنکه تجربهی خوبی از خواندن زندگینامهی ریاضیدانها داشتم (با خواندن کتاب معرکهی اریک تمپل بل) و دیگری آنکه آندره برادر سیمون ویل (سیمون وِی) است و سیمون به عنوان یک فیلسوف و یک فعال اجتماعی و غیره زندگی زیستهی عمیق و عجیبی داشته است و حدس میزدم که در این کتاب بتوانم بیشتر دربارهی او بدانم.
کتاب از جهت اول پربار بود و از خواندن یک زندگی دیگر دربارهی یک ریاضیدان دیگر ناامید نشدم. ولی از جهت دوم ناامید کننده بود: مطلب دربارهی سیمون ویل تقریباً هیچ بود. نویسنده در این باب چنین توضیح داده است:
از خواهرم نیز زیاد در خاطراتم یاد نکردهام. چندی پیش خاطراتی را که از او داشتم برای سیمون پترمان نقل کردم و او این خاطرات را در کتابش، سیمون ویل: یک زندگی، به خوبی بازگو کرده است. (ص. 9)
من با خواندن زندگی آندره ویل، او را مردی یافتم که دغدغهی اولش ریاضی است و همواره آرامشی را میجوید که در سایهی آن به ریاضی بپردازد. جز این بسیار اهل سفر است، حتی در جنبههای ذهنی خارج از ریاضیات نیز بسیار بااستعداد است (مثلاً در آموختن زبانهای جدید)، بسیار پرمطالعه است و مطالعاتش گسترهی وسیعی دارد و آخر آنکه بزدل است (دارم به خاطرات جنگ جهانی دوم او اشاره میکنم). شاید هم برای کسی که کار علمی درجهی اول تولید میکند این خوب باشد که وارد های و هویهای ابلهانه که نامش را شجاعت و میهنپرستی و غیره میگذاریم نشود، حتی اگر چون منی نام این کنارهگیری را بزدلی گذارد.
قطعاتی از کتاب را که به هر دلیل زیرش خط کشیدهام در ادامه بازگو میکنم:
با وجود داشتن معلمی بسیار خوب، فلسفه هیچوقت من را «نگرفت». به نظرم میرسد که این نظام با خط فکری من سازگار نیست. در امتحان پرسشی بود در مورد کانت و دورکهایم. آنقدر با کتاب درسی فلسفه آشنا بودم که جواب قابل قبولی بنویسم؛ ولی واقعیت این بود که من حتی یک جمله از کتابهای هیچ یک از این دو فیلسوف را نخوانده بودم، و وقتی که نمرهام بسیار بالاتر از آن شد که لیاقتش را داشتم شگفتزده شدم. وقتی که ممتحن فلسفه از برنامهام برای سال بعد پرسید، بیتأمل جواب دادم «خودم را برای امتحان اکول نرمال آماده خواهم کرد»؛ او گفت «طبیعتاً در فلسفه»، گفتم «نه آقا، در ریاضیات». فکر میکردم رشتهای که در آن بتوان چنین نتیجهی خوبی گرفت بدون اینکه آدم اصلاً بداند در مورد چه چیزی صحبت میکند، رشتهی بهدردبخوری نیست. جوانان بیانصافاند. (ص. 29)
راهی نداشتم جز اینکه به محض آنکه توان مادی و ذهنی کافی داشته باشم، با سر به درون آثار ریاضیدانان بزرگ شیرجه بروم. ریمان اولین نفر بود. از او امتحان گزینش معلم، و کار مهمش را در مورد توابع آبلی خواندم. اینگونه شروع کردن شانسی بود که همیشه برای داشتنش سپاسگزار بودهام. خواندن این آثار، اگر خواننده تشخیص دهد که هر واژهای پر از معنی است، دشوار نیست: احتمالاً هیچ ریاضیدان دیگری نیست که نوشتههایش به اندازهی ریمان متراکم باشد. (ص. 40)
آرزویم این بود که، مثل آدامار، ریاضیدانی «جامع» باشم. این آرزو را اینطور بیان میکردم که دلم میخواست هر موضوع ریاضی را، بیشتر از غیرمتخصصها و کمتر از متخصصها، بدانم. (ص. 55)
[دارد دربارهی مردی هندی حرف میزند که پیش از او در دانشگاه علیگره ریاضی درس میداده است] سلف من مرد ریشوی دوزنهای (داشتن بیش از یک همسر برای مردان مسلمان مجاز است) بود که کنارش گذاشته و شغل کماهمیتی به عنوان مدیر کالج آموزش به او داده بودند. او در آلمان ریاضیات خوانده بود و به هر طریق، دکترایی برای خودش دست و پا کرده بود. در آن زمان، در آلمان هم مثل فرانسه تصور رایج این بود که دادن مدرک به یک هندی یا «بومی» دیگر نتایج مبرمی درپی ندارد، چون آنها خیلی زود اروپا را ترک میکردند و وقتی به کشور خود باز میگشتند، تبدیل میشدند به ماشین تبلیغات متحرک برای کشوری که از آن مدرک گرفته بودند. (ص. 65)
با موردل در منچستر ملاقات کردم؛ او به گرمی از من استقبال کرد، و وقتی گفتم که بدون مقالهی 1922 او نمیتوانستم پایاننامهام را بنویسم، به نظر میرسید که به خود میبالد؛ اما در مورد پایاننامهام اصلاً کنجکاوی نشان نداد. از عدم علاقهی او تعجب نکردم. قبلاً در هند، چ. و. رامان از من پرسیده بود که چند نفر پایاننامهام را خواندهاند. من (که به زیگل و آرتین فکر میکردم) پاسخ دادم: «یک نفر مطمئناً و شاید هم دو نفر». رامان برای این عدم موفقیت اظهار تأسف کرد و از اینکه میدید ناامید نشدهام تعجب کرد. در کمبریج، ریموند پالی صمیمانه من را پذیرفت. او که یک سال جوانتر از من بود، آیندهی نویدبخشی در آنالیز داشت. او یک سال بعد، در حادثهی اسکی در کوههای راکی از دنیا رفت. صحبتمان تبدیل شد به مقایسهی رهیافتهایمان به کار. ابتدا به نظر میرسید روی طولموجهای کاملاً متفاوتی هستیم. سرانجام برای من روشن شد که او فقط وقتی میتواند پرثمر کار کند که رقیب داشته باشد؛ وقتی دیگران در کنارش بودند، این انگیزه را داشت که بیشتر کار کند تا از آنها سبقت بگیرد. بر خلاف او، روش من جستجوی موضوعاتی بود که احساس میکردم من را در هیچ رقابتی قرار نمیدهند، تا بتوانم سالها بدون مزاحمت دیگران کار کنم. (ص. 94و95)
«همسایهها» دو بخش اصلی دارد که اسم بخشها را میگذارم «بخش خانه» و «بخش زندان».
من بخش زندان را بیشتر دوست میدارم. نشانهاش اینکه خواندن بخش اول یک ماه طول کشید ولی بخش دوم را ظرف دو شب تمام کردم. باز نظر شخصیم این است که در بخش زندان، شرح شکنجههای شهری، خالد را، جذابترین بخش توصیفیِ کتاب است.
رمان با توصیفِ بلور خانم شروع میشود و چنان این توصیف خوب پرداخته شده که همان اول قانع میشوی که کتاب را تمام کنی. خوبیش این است که این توصیفگری، وقتی به دیگر شخصیتها سرایت میکند هیچ از قوتش کاستی نمیگیرد. حتی وقتی محمود، صرفاً در چند خط صادق کرده را وارد داستان کرده، و سپس خارج، باز در همان مجال اندک، خواننده را مسحور قدرت توصیفگری خود میکند. ببینیم:
در نقل قولی که از کتاب آوردم ویژگی نثر محمود هم قابل مشاهده است: نثری با جملات کوتاه، خوشخوان، بدون ادا و اطوار ولی مستحکم.
رمان که پیش میرفت بیشتر و بیشتر من را به یاد دورهای میانداخت که ادبیات رئالیستی کمونیستی میخواندم. به یاد کارهای گورکی، به یاد «چگونه فولاد آبدیده شد»، به یاد «نینا» و غیره. فکر میکنم او چنین تأثیر قاطعی را پذیرفته، با این حال محمود صرفاً تقلیدکار نیست. او آن ادبیات را به متن فرهنگ بومی جنوب آورده و از آن به خوبی بهره کشیده است و نتیجهی کار درخور و بکر است.
حالا که میخواهم این ریویو را تمام کنم با خودم فکر میکنم اگر «همسایهها» را بخواهم در یک بند توصیف کنم چه میگویم. شاید اینگونه
رمان مثل دایره است؛ همسایههای خالد را میبینم که دایرهوار در خانهای سکنی گزیده و او از توصیف همسایهای آغاز کرده و در انجام، دوباره به او میرسد.
با سیهچشم در یک دایره حرکت میکند: دوری، نزدیکی و دوباره دوری.
خودش نیز از نکبت اولیه شروع میکند، به شور و شوق و امید میرسد و با نکبت به تمام میکند.
همسایهها روایتگر سالهای ملی شدن نفت است و مثل بسیاری از روایتها از آن دوران، شکست و غم را میتوان در بطن آن دید.
عادل فردوسی پور از آن مردهایی است که راحت خون میریزند. دیدم که میگویم. دیدم که سر اینکه طرف سرش را از پنجرهی ماشین کرد بیرون و بهش گفت فلان فلان شده، چه طور گلاویز شد و چه طور میشد که طرف را کشته باشد و الان چشم به راه رضایت کسان طرف باشد. و کاش کشته بود. عادل چیزی ندارد که از دست بدهد، پس با خودش می گوید "خونهی آخرش مرگه". با خودش همین را می گوید که این قدر هار است، این قدر چیزندار. چیزندارها ندارند که از دست بدهند و خون را راحت می ریزند. چشیدم که میگویم.
آذرماه نود و دو است. آذرماه نود و دو است و اولین برف سال آغاز کرده است. اولین برف سال آغاز کرده و صبح که بشود تهران در ترافیک گره خواهد خورد. تهران در ترافیک گره خواهد خورد و سگخلقی، جان عادل را هاشور خواهد زد. جان عادل را هاشور خواهد زد و دق دلی لعنتیش را سر من خالی خواهد کرد. سرمن خالی خواهد کرد و مستأصل میشوم. آن قدر که باز ازش بدم می آید و می خزم کناره پنجرهی آشپزخانه و زل میزنم به ولیعصر و اولین برف سال را نگاه میکنم. بعد نگاهم میلغزد به حاشیهی خیابان و حرکتهای مرموزی را بو میکشم. بعد خیلی آرام چشمهایم را تاب میدهم تا خانهی هنوز برج نشدهی کناردستی، که چند درخت خرمالو سالهاست که هر آبان به بار مینشینند و بارشان آذر ماه میرسد و پسرهای پیرزن میافتند به جان درختها و پیرزن به نذر هرسال چند خرمالو هم برای من میآورد و من میآورمش داخل و بهش چای سبز میدهم و بهش خرما تعارف میکنم و او خرما را مزه مزه میکند و بعد صحبتمان گل می اندازد و باز نقشه ی قدیمیمان را مرور میکنیم.
کاش عادل فردا برود. کاش بهانه نیاورد که برف باریده و از زیرکار شانه خالی کند. کاش حتی اگر بهانه آورد، مدیر آژانس زنگ بزند که "عادل! کدوم گوری هستی، ماشین نداریم ها، جلدی اینجا باش." اگر برود دیگر امان نمی دهم که با خلقِ سگ برگردد و دق دلیش را سرم خالی کند تا بعد مجبور باشم پنجشنبه شبی هرکاری انجام دهم تا آقا راضی شود. تا مثل سگ باهام رفتار کند. تا وقتی کارش باهام تمام شد پشتش را بکند و بخوابد. بی آنکه دوش بگیرد، بی آنکه چهارتا نوازش کند، بی آنکه آن دهن بی مصرفش را باز کند و دلداریم دهد. فقط بخوابد و تمام شب از بوی ناتمیزش دلم بهم بخورد و بخواهم که نباشد و بیشتر آنکه بخواهم که نباشم.
فردا میرویم. سوار قطار میشویم و برفها را نگاه می کنیم و تهران را برای عادل و پسرهای پیرزن میگذاریم. پیرزن چقدر خوشحال است، چه قدر سرخوش است. این همه سال و این همه بار که خرمالو آورد، میگفت میخواهم بروم مشهد بمیرم و من در جواب که عادل کفری میشود، هار میشود، میگردد و دست آخر پیدامان میکند و خیلی راحت، بی آنکه حتی دلش بلرزد، خون مرا میریزد و تو را برمیگرداند پیش پسرهایت. میگفت خون ریختن که آسون نیست. میگفتم آسون است، برای چیزنداری که دائم ورد میخواند که «خونهی آخرش مرگه» آسون است. می گفت پس چه کنیم. می گفتم برویم کربلا که دور است. دلش آشوب میشد. اشک میافتاد پشت چشمهاش و می گفت من طاقت خاک کربلا را ندارم. اشک را که میدیدم نرم می شدم و برای خاطر پیرزن دل به دل مشهد میدادم باز. اندک اندک بغض میرفت و کورسوی خاطرات از پشت خاکستریهای فراموشی داغ میشد و به آتش مینشست و خاطرش می رفت تا سالها سالها دور که با آن جوان بلند قد خوبخندهی پالتو مشکیپوش، ماه عسل را به رنگ مشهد زدند. بعد با ناز میپرسید که مشهد چه رنگی ست؟ می گفتم زرد. می گفت نه! آبیست. و من کلی تکان میخوردم که پیرزن چه طور این مشهدِ زرد را آبی میبیند. بعد میدیدم تکان خوردن ندارد که، خود من هم کربلای سرخ را به رنگ سبز میبینم؛ سبز سیدی.
بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد و نود تا ساعت ها پس از بامداد امتداد دارد و عادل مینشیند و نود میبیند و من هم به خواب زده میشوم و پا نمیدهم تا مثل سگ با من تا کند. پنجشنبهها نود دیرتر شروع میشود. حول و حوش یازده. می نشینم کنار عادل که میخ نود است و برایش میوه پوست میگیرم. یک ساعت که گذشت میروم که به خواب زده شوم. چشمهایم را میبندم و مجری بلند قد خوبخندهی نود را تخیل میکنم که پالتوی مشکیش را پوشیده و دستم را گرفته و زیر آسمان آبی مشهد راه میرویم. دستش را سفت فشار میدهم و او هی میخندد و من هی میخندم و او باز تندتر و تندتر حرف میزند. بعد بغض میکنم و با خودم میگویم بهترین روزهای سال، پنجشنبههایی است که نود دارد. مثل هفتهی پیش که قدیمیهای پرسپولیس بازی داشتند و بهترین روز سال شد. عادل کار را تعطیل کرد و آمد نشست جلوی تلویزیون. گل اول پرسپولیس با پاس ناصر محمدخانی زده شد. ناصر خیلی راحت خون میریزد. دیدم که میگویم. وقتی صورت تکیدهاش افتاد در قاب تصویر گفتم اینکه برای از دست دادن کلی چیز داشت، این دیگر چرا؟ عادل به صورت تکیدهی ناصر نگاه کرد و گفت کلاً حیف شد. حیف شد؟ شاید حیف شد.
فردا که تهران پشتمان گم شود آرام مینشینم کنار پیرزن و دستش را در دستم میگیرم و سفت فشار میدهم و میپرسم مرد پالتو مشکی پوشَت چه شد؟ پیرزن مستأصل میشود. آن قدر که ازم بدش میآید و میخزد کنار پنجرهی قطار و زل می زند به بیابان و اولین برف سال را نگاه میکند و بعد خیلی آرام چشمهایش را تاب میدهد به دورها، جایی که درختهای خرمالو زیر اولین برف سال، بارهاشان رسیده و رنگ نارنجی را به فضا پاشیدهاند.
پی نوشت: یک طرح که خیلی وقت پیش نوشته بودمش و امروز در صحبت با دوستی یادم آمد هست و گفتم که بگذارمش اینجا.
امید خسروی ایمیل زده که حمید مرده. میریزم بهم. سیگار پشت سیگار. کلافگی. بیقراری و اشک. به همهی روزهایی که مثل برق گذشت فکر میکنم. سی و هشت سالگی سنی نیست که کسی سکته کند، آن هم روی یک کاناپهی آبی زهوار دررفته، آنهم تنها و بیکس، آن هم وقتی پیدات کنند که یک هفته از مردنت گذشته باشد، آن هم در گوشهی غربت. حمید مرد. به همین سادگی.
آلبوم جلد جیر را از کتابخانه میکشم بیرون. این را نگاه کن! من و طاهره و ماهان و حمید و شقایق و مهراد در آن سفر به یاد ماندنی به کلاردشت. آخ!
حمید که رفت رفتنش خیلیها را مثل صاعقه گزید. بیشتر از همه مهراد را. و شاید کمتر از همه شقایق را. شبی که رفت و دیگر نیامد با من بود. به تجریش که رسیدیم گفت نگه دارم، گفت میخواهد تا خانه پیاده گز کند. کولهی سنگینش را از صندوق عقب برداشت، نخی روشن کرد، دستی تکان داد و نرم نرمک در ولیعصر گم شد. رفت و دیگر برنگشت.
من و حمید در دبیرستان صدر هم مدرسهای بودیم. بعد هم هر دو در دانشکدهی ریاضی شریف ادامهی تحصیل دادیم. من ریاضی محض خواندم و او علوم کامپیوتر. نجیب و آقا و باهوش بود. بسیار کاری و بسیار مؤدب. بیست و سه سالگی ارشدش را گرفت و تا بیست و پنج سالگی کار کرد و کار کرد و پولی جمع کرد و با شقایق عروسی کرد. بعد دوباره تا سیسالگی کار کرد و کار کرد و خانهی پارکوی را خرید. خیالش که بابت خانه راحت شد بچهدار شدند و مهراد آمد. دوباره کار و کار بود تا سی و سه سالگی که آن دفتر نقلی ولی شیک را در جردن خرید و گویا همه چیز بر وفق مراد بود.
یک عصر سهشنبه در میانهی آذر بود که زنگ زد. گفت بیا سراغم که دلم بدجور هوات رو کرده. رفتم سراغش. تو ماشین که نشست یک فلش درآورد و زد به ضبط و گفت بنداز بریم شمشک. گفتم خوبی؟ گفت بریم شمشک قلبی جان که هوس جوجه بااستخوان کاکتوس رو کردم. بعد آرام در جایش لمید و گهگاه سیگاری آتیش میکرد و به فرهاد و بعد به فروغی گوش میداد و انگار جایی بیرون از مکان و زمان ایستاده بود. تا بالای دیزین رفتیم. دو تا چای دارچین سفارش داد و آن بالا حین خوردن چای اشکی ریخت. وقت برگشتن گفت اشتها ندارد. گفت برگردیم تهران که کار دارد. نیم ساعتی که در جاده راندیم ضبط را خاموش کرد. شیشه را اندکی پایین داد. سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و یکباره گفت: «فراز! با طاهره خوبی؟» مشکوک نگاهش کردم «ها! بد نیستیم. معمولی. چطور؟» یک دقیقهای به سکوت گذشت و بعد نجواکنان: «من چند روز پیش از خواب بلند شدم و یکهو چیزی یادم اومد. یادم اومد که بیشتر از پنج ساله که شقایق بهم نگفته «عزیزم»، بهم نگفته «دوستت دارم»، بیهوا نیامده و بغلم نکرده، بیهوا نیامده و یک بوسه مهمانم نکرده، پنج ساله که به هیچی مطلق گذشته. اون روز اینها همه یادم اومد. باورت میشه؟» ساکت بودم و میخواستم ساکت بمانم. حمید کسی نبود که از این حرفها بزند. کسی هم نبود که اگر شروع میکردم به کلیشه بافتن گوش شنوایی داشته باشد. تا تجریش ساکت ماندیم. از ماشین پیاده شد. کولهپشتیاش را برداشت و رفت. نه به خانه برگشت و نه دیگر کسی ازش باخبر شد. رفت تا پنج سال بعد خبر برسد که در جایی در اسپانیا روی یک مبل زهوار دررفتهی آبی سکته کرده و مرده. همین.
آلبوم جلد جیر را ورق میزنم. آخ! من و شیرزاد حسینی و علی محمدی، دست در گردن یکدیگر، خندهای از ته دل، جلوی دبیرستان صدر، خرداد هفتاد و شش، وقت رئیس شدن خاتمی. شیرزاد حسینی را ای خبرکی دارم ازش. زن گرفته و رفتهاند نیوزلند. اما علی محمدی دود شد و رفت هوا. زندهس؟ مردهس؟ کجاس؟ آی علی محمدی! علی محمدی!
××××
وقتی پدر علی محمدی در سال هفتاد و دو آن آپارتمان سهخوابه را در امامزاده قاسم خرید علی دوازده ساله بود و خیلی زود در همان خانه بالغ شد. خودش میگفت آن شب، رگبار تندی گرفته بود. رگبار روی قاب فی پنجره شلاق میکشید و تق تقِ بد طنینش دائم فکر او را از ثریا اسفندیاری منقطع میکرد. در میانههای رفتن و آمدن ثریا آن حس عجیب چند ثانیهای آمد. حس که رفت و کرختی آمد از عذابی نامعلوم به خودش پیچید و گریه کرد. علی محمدی بالغ شده بود.
آن خانه چهار واحد داشت که وقت آمدن محمدیها هنوز دوتایش خالی بود. طبقهی اول را قبلتر اسفندیاریها خریده بودند. دو خانواده خیلی زود ایاغ شدند. در حیاط میز و صندلی گذاشتند و شبها مردها که میرسیدند میدیدند زنها بساط کردهاند پس گل از گلشان میشکفت و جلدی مهیا میشدند و اینطور تا نیمههای شب میگفتند و میشنیدند و خوش بودند.
سال بعدش، تیرماه، ثریا اسفندیاری سیساله شد و مردش برای پاسداشت سیسالگی دست زنش را گرفت و برد یونان. زهرا، مادر علی، کلید خانه را از دست ثریا گرفت و قول داد گلهاشان را مثل تخم چشمش مراقبت کند.
سه چهار روز بعد، حوالی یک عصر دمکردهی حوصلهسربر، تلفن زنگ خورد و غوغا شد. داییِ پدر علی، که بزرگ فامیل بود و روی سرش قسم میخوردند و وزنهای بود برای خودش، تو شصت و سه سالگی در یک عصر دم کردهی تابستانی روی مبل خانه سکته کرد و مرد. پدر علی خودش را رساند خانه و دست زهرا را گرفت و با کلی شلوغبازیهای معمول اینطور وقتها از خانه جستند بیرون و گازش را گرفتند و رفتند.
علی، بیخیال و کمحوصله، کمی در حیاط پلکید و با باغچه ور رفت. بعد سری به کوچه زد و تا امامزاده رفت . آشنایی ندید و حوصلهش سر رفت و برگشت خانه. حالا حوالی شش شده بود. دسته کلید خانهی اسفندیاریها روی کلیدآویز آویزان بود. بیهوا برش داشت. رفت طبقهی اول. در را باز کرد. در خانه گشتی زد. در یخچال را باز کرد. شکلاتهای خارجی چشمک میزدند. خواست ناخنکی بزند ولی برخودش افسار زد. حواسش بود که ردی از حضور ناخواندهاش به جا نگذارد. چرخش که در اطراف و اکناف تمام شد به اتاق خواب اسفندیاریها رفت. کمد ثریا را باز کرد. بوی ثریا پیچید در مشامش. چند دست لباس او را برداشت و خودش را در لباسهای زن پیچید. چند ثانیهای از بوی لباسها در خلسه بود. فکر کرد که الان است که آن خس خوب چندثانیهای بیاید اما تلفن زنگ زد و او مثل برقگرفتهها از جا جهید. تلفن با آن زنگ کرکننده سر بازایستادن نداشت. پریز را کشید و از سکوتی که به ناگاه خانه را آغشت تعجب کرد. از خودش شرمش شد و به خودش پیچید و بغض کرد. لباسهای ثریا را، با دقتی وسواسآلود، در کمد بازچید. آنگاه تمام ذهنش را جمع کرد. سعی کرد هر ردی را از یک حضور ناخواسته پاک کند. بعد از خانه بیرون زد. هوا رو به غروب بود. تا پشتبام رفت. چندک زد. تهران رو به خاکستری بود و غم همینطور الکی آمد و بغض شد و بعد یک دل سیر گریه کرد.
محمدیها که برگشتند چشمهاشان پف کرده بود و معلوم بود که قرار است به تلنگری از جا بجهند. علی خزید در اتاقش و خودش را با تراشیدن چوب مشغول کرد. زهرا قرار که گرفت یادش آمد که گلهای اسفندیاریها معطل آب است. کلید را برداشت و رفت بالا. دو سه دقیقه بعد هراسان برگشت پایین و رو به پدر علی کرد و با صدایی که جیغ شده بود غرید «تلفن شون از برق کشیده شده، تو رفتی بالا؟» عصبهای علی محمدی جیغ کشید و چاقو دستش را خلید.
«خاطرات کشتار» (Memories of Murder)، محصول 2003ی کرهی جنوبی، فیلمی جنایی-معمایی بر مبنای رخدادی واقعیست: واقعهی قتلهایی زنجیرهای در یکی از شهرهای کوچک کره از 1986 تا 1991. قربانی این قتلها دخترانی زیبا بودهاند که پس از به روشی خاص به کام مرگ فرستاده میشدند.
فیلم با آفتاب زرد روی گندمزار شروع شده، با باران خاکستری ادامه یافته و با آفتاب زرد روی همان گندمزار تمام میشود. از این جهت من را به یاد «محلهی چینیها» انداخت: رازآلودگی نه به تمامی در مه و باران و خاکستری که حتی زیر زرد خیرهی آفتاب.
فیلم با معرفی دو پلیس کمابیش دلقکمآب و تا حدودی کندذهن شروع میشود، که پس از یافته شدن دومین جسد، کارآگاهی کمابیش جدیتر و عمیقتر از سئول به این دو میپیوندد. در ابتدا همه چیز چونان یک بازی کسلکننده و عادی و حتی لوس است، آنقدر که در حدود دقیقهی چهل با خودم فکر کردم آیا ادامهی تماشا ارزشش را دارد؟ جواب یک جملهی ساده و قاطع است: بلی دارد. به نظر میرسد که حتی این شروع معمولی و لوس نیز حساب شده است: تا که فاجعه اندک اندک، خیلی آهسته، ولی در عین حال عمیق و گزنده، از میان همین لوسهای عادی سر بیرون زند؛ راست بسان زندگی.
در صحنهی دوتا مانده به پایان وقتی دو پلیس، مستأصل، در دهانهی تونلی تاریک ماندهاند و مظنونشان به درون تاریکی رفته و گم میشود فکر میکنی که این بهترین پایان است: تلخ مثل زهر. پس وقتی در صحنهی یکی مانده به پایان به سال 2003 پرتاب شده و شاهد روزگار یکی از آن دو پلیس کندذهن میشوی، که تشکیل خانواده داده و سر درس خواندن با بچههایش بگومگو میکند، با خود میگویی: وای نه! یکی از آن پایانهای لوس معمول. اما و اما که چنین نیست، بلکه دوباره مقدمهای است بر صحنهی پایانی؛ جایی که در گندمزار به آفتاب آغشته، مکان یافته شدن اولین جسد، قرار است که تراژدی کامل شود.
فیلم را باید دید، درست بخاطر چکه چکهای آرام
از زهرتلخی از فاجعه در کام.
فردا، جمعه ۲۲ اردیبهشت، آخرین مناظرهی ریاست جمهوری برگزار میشود و احتمالاً فضا حتی از اکنون گرمتر و احساسیتر خواهد شد. بد هم نیست که در هفتهی منتهی به انتخابات به این فضا پیوست و شور و حال داشت. اما پیش از فردا چند نکتهای به ذهنم رسیده که دوست داشتم قبل از حضور در آن فضا آنها را قلمی کنم:
یک) سعید حجاریان زمانی، به گمانم پس از پیروزی در سال ۹۲، هشدار تأملبرانگیزی داد. لب لباب سخن او این بود که اینکه جریان اصلاحات در هر انتخابی بر جریان اصولگرایی پیروز شود شاید در وهلهی اول برای قائلان به تفکر اصلاحطلبی خوشایند باشد ولی در بطن خود با یک خطر همراه است و آن ناامیدی جریان اصولگرایی از انتخابات است. و از آنجا که وزنههای قدرت زیادی در دست این جریان است ناامیدی آنها از انتخابات میتواند کل فرآیند اصلاحات را مختل کند.
من بیشتر میروم و ادعا میکنم که انتخاب شدن افرادی از درون این جبهه بیش از آنکه برخی از تفکرات نامقبول ایشان را در جامعه گسترش دهد، مبدع عرفی شدن و همرنگ جامعه شدن این تفکرات میشود. برای این ادعا هم دلایل تاریخی-استقرایی هست و هم دلایل عقلی. اکنون فرصت بحث دربارهی این دلایل نیست ولی به عنوان نمونهای روشن از دلایل تاریخی-استقرایی میتوان به شیبِ عرفی شدن تفکرات اسلام ی/حکومتی در این چهل سال نگاه کرد.
نظرسنجیهای گوناگونی در این چند روز انجام شده است که دو نمونهی معتبرترش یکی نظرسنجی حسین قاضیان (اینجا) و دیگری نظرسنجی ایسپا (مثلاً اینجا) است. نتیجهی روشن این نظرسنجیها این است که اگر همین امروز انتخابات برگزار شود اینگونه نخواهد بود که ، به عنوان نمایندهی جریان اصلاحات، در همان مرحلهی اول بتواند یک پیروزی آسان و قاطع را به دست آورد. اگر ادعای مطرح شده در دو بند قبل را بپذیریم آنگاه شاید چنین نتیجهای حتی مبارک هم باشد؛ اینکه جریان اصولگرا میتواند شعارهایی تولید کند و قادر است راهکارهایی بیندیشد که در گروهی از جامعهی رأیدهنده جذاب باشد و احیاناً بتواند در یک فرآیند انتخابی پیروز باشد.
دو) یک جواب واضح و روشن به خوشبینی مطرح شده در قطعهی یک این است که انتخاب هرکه از جریان اصولگرا کشور را در محاق فاجعه میبرد و برای مدلل کردن چنین پاسخی به هشت سال ریاست جمهوری محمود توسل جسته میشود. در مواجهه با چنین جوابی باید بسیار محتاط بود. آمارها چناناند که نمیتوان به سادگی دورهی را فاجعه ندانست. اما اولاً باید در اینکه دورهی هشتسالهی فاجعهای تمام عیار بوده است محتاط بود (و باید که این داوری را متکی به دقتهای آماری کمترسوگیرانه کرد) و ثانیاً باید در این حکم که هرکه از جریان اصولگرایی انتخاب شود فاجعهای همپای فاجعهی آن هشت سال، بر فرض پذیرش فاجعه، رقم خواهد خورد مشکوک بود (به عنوان یک ردیه بر حکم اخیر، کاوه لاجوردی، در اینجا، سعی در تقویت این شهود داشته است که انتخاب هریک از این شش تن دربردارندهی آن فاجعهای نیست که بسیاری در درون هر دو جریان سعی در جاانداختن آن دارند.)
سه) آیا پوپولیسم، که از جمله خود را در تندروی حساب شده و دانسته اما افسارگیسختهی در طرح برخی از شعارهای کمتر عملی متجلی میکند، خطری برای دموکراسی است؟ به نظر چنین میرسد. ولی فکر میکنم که اتفاقاً حضور نهایی این شش نفر، در نسبت با خطر پوپولیسم و تندروی، حضوری خجسته است. اینکه در این دوره تندترین افراد، نمونهی واضحش: علیرضا زاکانی، نتوانستند فرآیند تأیید صلاحیت را طی کنند نشانهای مبارک از عقلگرایی یک نظام است. نشانهای است که یک نظام به مرحلهای از رشد عقلانی رسیده که حتی شعارهای تند به نفع خودش را نیز مضر به حال ساختار، در کلیتش، میداند و به آن شعارها اجازهی اولیه حضور هم نمیدهد.
میخواهم از این حکم دفاع کنم: برای کسی که نگرش اصلاحطلبانه دارد، بهتر آن است که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات آیندهی ریاست جمهوری) رأی ندهد.
گفته خواهد شد که بعد از این افتضاحات به خونآلوده، بعد از بارها و بارها فرصت دادن به جریان اصلاحطلبی، بعد از خیانتهای آشکار محمد خاتمی و در دوره های دوم ریاست جمهوری خود، بعد از مشاهدهی این همه ناکارآمدی، بعد از لمس کردن امنیتیترین دولت بعد از انقلاب (آیا این فرض درست است؟) و غیره و غیره و غیره، معلوم است که نباید رأی داد. حالا تو میخواهی به نفع رأی ندادن استدلال کنی؟ (پوزخند).
میدانم که برای بسیاری شرکت نکردن در بازی انتخابات بدیهی شده است. مخاطب من آنها نیستند. مخاطب من کسی است که همچنان متعهد به فکر اصلاحطلبانه است، همچنان، هرچند کمتر از پیش، روش اصلاحطلبانه را برای پاسخگو کردن حکومت و افزودن به کارایی آن مفیدتر از روشهای بدیل میداند، همچنان فکر میکند که درست است که تعداد بسیاری از دم گلوله گذشتند و در خون سرخ خویش غلتیدند، ولی باید صبور و آرام بود، باید خشم خود را فروخورد و بدون خشم و از منظر عقلانیت و سود و زیان به ماجرا نگاه کرد و سنجید که آیا باید در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات ریاست جمهوری آینده) شرکت کرد یا خیر. من میخواهم استدلال کنم که شاید حتی برای چنین کسی بهتر آن باشد که در انتخابات پیش روی مجلس (و احتمالاً انتخابات ریاست جمهوری آینده) شرکت نکند.
استدلال من، که از احمد زیدآبادی وام گرفته شده است (پانویس یک)، بسیار ساده است. اگر کسانی که در سوی تفکر اصلاحطلبانه ایستادهاند رأی ندهند، مجلس (و احتمالاً ریاست جمهوری) با بخش غیرانتخابی حکومت همسو میشود و شاهد یکدست شدن حکومت خواهیم بود. یکدست شدن حکومت آنها را در برابر مردمی که از نارکارآمدیهای تمام این سالها به جان آمدهاند، با احتمالی بسیار زیاد، پاسخگو خواهد کرد. مثال بزنم: حکومت یکدست اگر ببیند که چارهای جز تن دادن به FATF ندارد، به آن تن میدهد، و در پستوهای غیرانتخابی، مانع بر سر راه قسمت انتخابی حکومت ایجاد نمیکند.
اگر هدف تفکر اصلاحطلبانه بیش و پیش از هرچیز پاسخگو کردن بخش غیرپاسخگوی حکومت باشد، نتیجه آن است که مطابق استدلال بالا شاید بهتر باشد که اجازه دهیم که حکومت یکدست شود تا با احتمال بالایی، در برخورد با واقعیتهای روی زمین، وادار به پاسخگویی شود.
اما این استدلال یک قید مهم دارد و آن اینکه پیشنهاد بالا صرفاً محدود به شهروند اصلاحطلب نشود. صرفاً شهروند نیست که نباید رأی دهد. بلکه بازیگران اصلاحطلب، آنها که رو به وارد شدن در حکومت دارند، نیز باید قید حضور در مجلس (و احتمالاً ریاست جمهوری) را بزنند. باید این اطمینان را به همه، و از جمله بخش غیرانتخابی حکومت، بدهند که دیگر نگران حضور ما نباشید، ما نخواهیم بود، این گوی و این میدان. با این اوصاف، حکومت اکنون یکدست شده اولاً نمیتواند خود را برندهی رأی مردم بداند (زیرا رقیبی در کار نبوده است) و ثانیاً نمیتواند با لولو سرخرمن ساختن از این بازیگران اصلاحطلب، از پاسخگویی فرار کند. حکومتی خواهد بود که یکدست است و کوه مشکلات واقعی آن بیرون منتظر ایستاده است.
اما یک نقد: مگر در دورهی مجلسهای هفتم و هشتم و ریاستجمهوری نژاد حکومت یکدست نشد؟ نتیجه آیا پاسخگو کردن حکومت بود؟
پاسخ: اولاً نژاد خود را برندهی بازی انتخابات میدانست. اصلاحطلبان در هر دو دورهی ریاستجمهوری او فعالانه در بازی انتخابات شرکت کردند و به هر دلیل بازی را باختند. این طور نبود که تفکر اصلاحطلبی بیرون بازی حکومت بایستند و گوی و میدان را به آنها واگذارد. ثانیاً بازی فعالانهی اصلاح طلبی در انتخابات سال ۸۸، و قصههای بعدش، مفر خوبی برای گریز از پاسخگویی حکومت ایجاد کرد. آنها در برههای، موجه با غیرموجه، مشکلات را به پای یک سال و اندی به بنبست کشاندن کشور توسط نوشتند و از زیر بار پاسخ شانه خالی کردند. ثالثاً بخش اعظمی از زمان یکدستشدگی در دورهی نژاد مصادف شد با سرازیری پولهای نفت به کشور و این درآمد هنگفت میتوانست بر بسیاری از مشکلات سرپوش بگذارد. رابعاً اینگونه نبود که حکومت یکسره پاسخگو نباشد. من فکر میکنم که حکومت در دورهی نژاد بیش از دورههای خاتمی و پاسخگویی پیشه کرد و سعی کرد راه حل واقعی پیدا کند. مثال بزنم: کلید مذاکره با آمریکا، که در نهایت منجر به برجام شد، پیش از حضور دوبارهی اطلاحطلبان (و اعتدالیون) در مسند، زده شد.
من فکر میکنم که حتی اگر تفکر اصلاحطلبانه داشته باشیم، پس از ربع قرن حرکتهای ایجابی، میارزد که اینبار مطلقاً سلبی رفتار کنیم. به عنوان یک شهروند اصلاحطلب رأی ندهیم و به عنوان یک بازیگر اصلاحطلب، خودخواسته کنار گود بایستیم. شاید حکومت یکدست شدهی فاقد لولوی سرخرمن و مواجه با کوه مشکلات، و خزانهی خالی، از توهمهای آسمانی فروآید و به واقعیتهای کف خیابان پاسخ دهد.
پانویس یک) https://zeitoons.com/70895
درباره این سایت